حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

:'(

چنان سر دردی گرفتم که همینجور یه جا افتادم. بابام رفت برام قرص گرفت از داروخونه. چه وضعیه آخه روز اول عید :((((

می دونم که چشم به هم بزنم گذشته ولی...

امسال اولین سالیه که بی صبرانه منتظرم تعطیلات عید تموم شه و برم پی کار و زندگیم.

بهار را دوست دارم، عید را نه...

این روزای آخر سال سرم شلوغتر از همه آخر سالهای گذشته است. کمترین شور و شوقی برای عید ندارم. تعطیلات عید خوب بود اگر مال خودمون بود. از مهمون اومدنهای پی در پی و مهمونی رفتنهای زیاد بدم میاد. از انجام هر کاری که بهش تمایل درونی ندارم بدم میاد. از روبوسی زورکی با آدمایی که ازشون خوشم نمیاد و ازم بدشون میاد بدم میاد. در یک کلام از این همه مال خودم نبودن عید بدم میاد.

چرا؟ چرا؟ چراااا؟

هنوز که عید نشده. چرا ساعت 2.5 ظهر میاید مهمونی؟

بذارید بکپیم بابا :|

گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را...

هرچه زمان بیشتر می گذره علاقه ام به موندن تو خونه کمتر میشه. علاقه ام به دیدن فامیل کمتر و کمتر میشه. بیشتر می فهمم که باید برم.

اما نمی دونم با همه اینها چیه که منو پابند کرده به اینجا؟ یا شاید بهتره بگم چیه که منو می ترسونه از رفتن؟

...

چیزی که انتها نداره، رنج و اندوه آدمیه.

سرم درد می کنه

حس مزخرفیه وقتی حس میکنی موفق شدی ولی بعد می بینی صرفا سر کار بودی.

Designed By Erfan Powered by Bayan