حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

دلتنگم و با همه کس میل سخنم هست حتی شما دوست عزیز

تعطیلات تموم شد و من اومدم خوابگاه و درجریانید که من وقتی بعد از مدت زیادی از خونه بر می‌گردم چه جوری می‌شم. در همین راستا دو ساعت زانوی غم بغل کردم و بعد هم 3 ساعت با هم فلتی عزیز حرف زدم تا حالم بهتر شد. بعد هم با هم شام خوردیم و هم چنان صحبت کردیم و هنوزم در حال صحبتیم و الان بهترم.

به زودی انقد سرم شلوغ میشه که دلتنگی یادم میره. ایشالله البته :)

:'(

هیچ کس مستحق زندگی تو خوابگاه نیست. 

خدایا میشه کمک کنی زودتر خلاص شم؟

پ. ن. باز روز اول خوابگاه بعد از تعطیلات و بغض و لیست کردن تعطیلات پیش رو...

بعدا نوشت: مثل همیشه روز اول رو به علافی سپری میکنم. حتی حوصله چیدن وسایل رو هم ندارم. به سه نفر پی ام دادم و هیچکدوم هنوز جواب ندادن. دارم خودمو با وبلاگ خونی کور میکنم :(

Designed By Erfan Powered by Bayan