حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

...

رفتم ملاقات بابابزرگ. 

بی جون و بی قرار و در حال درد کشیدن.

تو زندگی فقط باید خوش بود و به فکر سلامتی. هیچ چیزی ارزش نداره. تهش تو پیری تو میمونی و جسمت و خاطراتت. همین. 

هجو

فیلم ساعت پنج عصر رو دیدم. نصفش رو زدم جلو ولی حیف همون وقتی که برای نصفش تلف شد.


چرت و گذرا

فکر نمیکنم این حد از خیال پردازی طبیعی باشه. منظور عمق و ارتفاع خیالات نیست، زمان انبوهیه که صرف مزخرف چینی در ذهنم میشه.

عملا در دنیای دیگه ای زندگی میکنم. 

رنج بی انتها

دیشب خواب دیدم ترم آخر لیسانسم و نمره های درس ساختار رو زده استاد. همون استاد سخت گیر ناجوری که در واقعیت ترم سه باهاش داشتم درسو. البته فقط نمره های پایان ترمو. شده بودم 15 از 20. که یعنی نمره ام میشد 7.5. در طول ترم سر کلاس نرفته بودم و هیچ تمرینی تحویل نداده بودم و کلا هچ بجز همون 7.5. از شدت استرس داشتم میمردم. همکلاسیام دو تا دوستای دبیرستانم بودن که به واقع نه یک دانشگاه بودیم و نه حتی یک رشته. چرا الان یادم اومد یکیش هم رشته ایم بود ولی تغییر رشته داد :| بعد من با عجز و لابه می پرسیدم به نظرتون منو پاس میکنه؟ یکیشون با وقاحت گفت نه! حالا دارم براش.

من که کلا با فامیلمون حال نمی کنم!

دوست خوب از صد تا فامیل بهتره. والا

...

بمیرم برای خودم.

دوره می کنیم شب را و روز را

به ناگاه امیدوار می شم. پا شم برم فلان کارو بکنم و به بهمانی ایمیل بزنم و ... بعد هی لفتش میدم و مشغول با کارهای ریز الکی و ول گشتن تو اینترنت و ... بعد فردا دوباره چیه این زندگی و تهش چی میشه و این دور باطل میره تا ...

مهمانی به سبک فامیل

می رید خونه همدیگه جای حرف زدن می شینید تلویزیون می بینید؟ خونه خودتون تلویزیون ندارین مگه :|

لعنت بر فارغ التحصیلی اصن. درس میخوندیم مشغول بودیم الکی

خیلی خلاصه بخوام بگم، نمی دونم چه گهی باید بخورم؟ چه خاکی بر سر بریزم یا چه غلطی بکنم؟

چه کنم با ادامه زندگیم. 

شلوارهای وصله دار - رسول پرویزی

رفته بودم کتاب گرامر مورفی بخرم و فلش کارتهای 504. سر صف صندوق یک کتاب زرد رنگ رو دیدم که میونه راه رها شده بود. مثه اینکه کسی برداشته و بعد از خریدش منصرف شده. همین جور تک و تنها مونده بود. ورش داشتم. آوردمش خونه که تنها نباشه :)

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۶ ۷ ۸
Designed By Erfan Powered by Bayan